خبر مرگ ایوان ایلیچ، قاضی صاحب منصب روسی، آغاز این داستان است؛ اما چالش اصلی از شروع بیماری لاعلاج ایوان آغاز می شود. بیماریای که او را به سمت مرگ سوق می دهد؛ مرگی که حقیقت زندگی است و ... همه ی اطرافیان ریاکار ایوان ایلیچ، پس از شنیدن خبر مرگ او، تنها به فکر گرفتن صندلی خالی ایوان بودند و خوشحال از اینکه هنوز زندهاند و این ایوان است که مرده، نه آنها! ایوان طوری به زندگی چسبیده بود که انگار هیچ وقت قرار نیست بمیرد. اما چه شد که ایوان به بستر مرگ افتاد؟ آن هم در شرایطی که گمان میکرد برای سالها زنده است و برای آینده و پیشرفتهای شغلی اش، برنامه ها داشت!